-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 18:14
-
الوعده وفا!
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 19:18
سلام طبق وعده ای که داده بودم سر یه هفته اومدم ببینین من چقدر خوش قولم! خوب ، چه خبرا؟ خوبین؟ خوش می گذره؟ خدا رو شکر... منم بد نیستم مدتیه یه کار موقت پیدا کردم از بیکاری در اومدم من که همیشه تا ساعت یازده می خوابیدم ساعت ۶:۳۰ بلند میشم مثل بچه خوب آماده می شم و میرم سر کار. ظهر هم که بر می گردم خونه از خستگی دیگه...
-
راز تصمیم های خدا
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 13:12
شهسواری به دوستش گفت بیا به کوهی برویم که خدا آنجا زندگی می کند می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور دهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشکلات نمی کند. دیگری گفت موافقم اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم... وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان...
-
عذر تقصیر جهت تاخیر...
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 20:37
سلام ببخشید که این همه وقت نیومدم بروز کنم و پست جدید بذارم. نمی دونم چرا هر وقت تصمیم می گیرم بیام وبلاگ رو بروز کنم اینقدر مشغله و گرفتاری برام پیش میاد که به کلی یادم میره باید یه سری هم اینجا بزنم. الآن مدتیه خیلی سرم شلوغه اما تمام تلاشمو می کنم یعنی قول میدم از هفته جدید حداقل هفته ای یک بار پست جدید بذارم و اگه...
-
شروعی دوباره
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 14:06
سلام من اومدم دیگه از بیکاری کلافه شدم امیدوارم بتونم خوب و مفید بنویسم نمی دونم چرا حرفم نمیاد؟! شاید دارم غریبی می کنم!!! به هر حال مهم اینه که می خوام یه داستان خیلی قشنگ بنویسم فقط یادتون باشه حتما در موردش نظر بدین باشه؟ پس بریم : *** طناب نجات کوهنوردی می خواست از قله بلندی بالا برود. او پس از سال ها تلاش ،...