شهسواری به دوستش گفت بیا به کوهی برویم که خدا آنجا زندگی می کند می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور دهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشکلات نمی کند. دیگری گفت موافقم اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم...
وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند : سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آن ها را پایین ببرید. شهسوار اولی گفت می بینی؟ بعد از چنین صعودی از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم. دومی دستور خدا را انجام داد وقتی به دامنه کوه رسید هنگام طلوع بود و انوار خورشید سنگ هایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود روشن کرد. آن ها خالص ترین الماس ها بودند!
***
تصمیمات خدا مرموزند اما همواره به نفع همه ی ماست.
سلام
حالا چرا اینقدر عصبانی ؟!!
خوب باشه اگه قول میدی هر هفته آپ کنی تا من لینکتو بر گردونم باشه
مطلبت هم جالب بود و آموزنده
مرسی
من سعی می کنم تسلیم خدا وخواست اون بشم
ولی بعضی موقع ها می شه که کم میارم
ممنونم از اینکه یادآور شدی که باید در همه حال خدا رو شاکر باشم
فکر کنم اول شدما
سلام دوس جون...خیلی جالب بود...
کیف کردم
منم به روزم
بدو بیا
درود بر شما
راستش من همیشه از اینکه میبینم کسانی هنوز چنین اعتقاداتی دارند بسیار لذت می برم
موفق باشی.آمین